على مثل یک کارگری که نان حلال سره سفره میاورد کمک حال زندگی بود . دستش که رنگی میشد با تینر پاک میکرد همیشه خشک بود سفیدک میزد
عبد الرحیم جوانی برومند از خطه ی آذربایجان شهر تبریز از تبار مردانی آزاده همچون ستارخان و باقرخان
صاحب کار محسن مردی مومن و متدین بود او را به کارهای مذهبی رفتن و به جبهه و شرکت در فعالیت های مساجد و داهپیمایی ها تشویق می کرد پس از مدتی تصمیم گرفت به سربازی برود او بعد از گذراندن ۳ ماه آموزشی سرانجام راه جدید را در رسیدن به معبود و معشوق خویش آغاز کرد
مهدی خاکی که کارمند شرکت سایپا بود از همان روزهای آغاز جنگ در جبهه ها داو طلبانه عازم جبهه ها شد . حکایت رشادت های مهدی را می شود از خاک داغ خوزستان پرسید روزهایی که نبرد در جبهه سنگین بود مهدی و مهدی ها بودند که در دل دشمن یورش می بردند لحظه ایی عقب نکشیدند تا دشمن را عقب بنشاندند .
محمد فرزند ارشد خانواده بود . محمد عشق را از دامان پاک مادر و ایثار را از محبت پدر آموخت . محمد تحصیلاتش را با اخذ دیپلم به پایان رسانید و آماده ی خدمت سربازی شد .محمد اعزامی از نیروی زمینی ارتش برای انجام خدمت مقدس سربازی به جبهه رفت
فرهاد انسانی با خضوع ، خالص و با ایمان بود . فرهاد شغل انبیاء را داشت معلمی دلسوز بود . بعد از اینگه ساعت کاریش تمام میشد به مسجد جعفری می رفت و به فعالیت های مذهبی و دینی اش می پرداخت عضو بسیح فعال بود و در سر رویای رفتن جبهه را می پروراند